کد خبر: ۱۳۲۱۱۵
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۴
سرهنگ جعفری به مدت ۸ سال و نیم در اردوگاه‌های مختلف عراق از جمله صلاح‌الدین زندانی بود. او در این مدت با شکنجه‌های جسمی و روانی متعددی روبرو شد، اما هرگز تسلیم نشد.
از زخم‌های جنگ تا پیروزی اراده؛ روایت یک سرهنگ از ۸ سال اسارت در عراق

به گزارش آرانیوز از مشهد، سالروز ورود آزادگان، روز پیروزی ایمان بر اسارت، روز بازگشت حماسه‌‌آفرینانی است که با جان‌های پاکشان تاریخ‌ساز شدند، آزادگانی که با قامتی استوار و عشقی بی‌پایان به میهن، آسمان ایران را با حضورشان نورانی کردند و این روز، یادآور مقاومتی است که هرگز فراموش نخواهد شد. 

سرهنگ غلامرضا جعفری، جانباز 55 درصد و آزاده ارتش جمهوری اسلامی، خاطراتی تلخ و شیرین از دوران اسارت خود در زندان‌های عراق روایت می‌کند. از انفجار تانک در عملیات فتح‌المبین تا تبدیل شکنجه‌گاه به کلاس درس زبان، این فرمانده ارتش در 8 سال دوران اسارت خود  ثابت کرد مقاومت تنها در میدان نبرد نیست، بلکه در پشت میله‌های زندان نیز ادامه دارد.

 جانباز  و آزاده ارتش در بیان خاطرات خود در دوران  اسارت  اظهارکرد: ساعت 4 بامداد دوم فروردین 1361 بود که در عملیات فتح‌المبین مشغول هدایت تانک بودم اما ناگهان انفجاری مهیب همه چیز را تغییر داد.تانک ما مورد اصابت قرار گرفت و منفجر شد. دو نفر از همرزمانم شهید شدند و من  و فشنگ‌گذارم به شدت مجروح شدیم. و موج انفجار ما را به بیرون پرتاب کرد، که باعث شکستگی شانه و دستم شد وقتی به هوش آمدم، خودم را در کامیون نیروهای عراقی دیدم ما را برای بازرسی بردند من چون موی سرم بلند شده بود گفتم من سرباز وظیفه هستم و اطلاعات ندارم  و بعد از چند روز کتک زدن ما را به اردوگاه منتقل کردند. تقریبا 300 تا 400 نفر در اردوگاه بودیم.

سرهنگ جعفری به مدت 8 سال و نیم در اردوگاه‌های مختلف عراق از جمله صلاح‌الدین زندانی بود. او در این مدت با شکنجه‌های جسمی و روانی متعددی روبرو شد، اما هرگز تسلیم نشد.

وی افزود: سال اول ازدواجم بود  قبل اینکه به اسارت برسم چون اطلاعی از عملیات نداشتیم  رفتم تلفن خانه به همسرم زنگ زدم و همسرم خبر  پدر شدنم را به من داد  خوشحال رفتم خدمت سرهنگ کاشفی فرمانده گردان  به من مرخصی یک هفته ای داد؛ چون در تپه سر بودیم  گفتم شب می‌خوابم و صبح راهی می‌شوم  اما 12 شب  عملیات شروع شد و تمام مرخصی ها لغو شدند  برگه مرخصی من در جیبم موقع اسارت بدست بعثی ها افتاد،  وقتی وارد اردوگاه شدیم زهر چشمی از همه گرفتند حسابی با کابل ما را زدند.

 جانباز  و آزاده ارتش ادامه داد: یک بار مرا به جوخه اعدام بردند. دست‌هایمان را بستند و ما را در مقابل جوخه آتش قرار دادند. بعد از چند دقیقه سکوت مرگبار، خندیدند و گفتند  بخشیده شدید  بیشتر اسرا از بچه‌های لشکر 77 ارتش بودند و آنها در اردوگاه‌ بیشتر مواقع جنگ روانی راه می‌انداختند.

سرهنگ جعفری بیان کرد:روز اول خیلی نگران  و ناراحت بودم  اما  سرهنگ وطن پرست  که با ما بود گفت خودت را مشغول کن  وگرنه با این اضطراب  دوام نمی آوری  چند روز بعد تقاضای کتابهای آموزشی زبان کردم.

 این افسر ارتش با اراده‌ای آهنین، زندان را به دانشگاه تبدیل کرد. او در دوران اسارت سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی را آموخت و به دیگر هم‌اسیران نیز آموزش داد.

وی خاطرنشان کرد: یادگیری زبان ذهن مرا از فشارهای روانی دور می‌کرد. کم‌کم شاگردانی پیدا کردم و به آنها آموزش می‌دادم، این کار به همه ما کمک می‌کرد روحیه بهتری داشته باشیم، خاطرات خودم را در کتاب «در آرزوی آزادی » نوشتم آن روزها تنها آرزوی من آزادی خودم، دوستانم و سرزمینهای اشغال شده بود. این کتاب توسط یکی از دوستانم چاپ شد، در کتاب توضیح دادم که به لطف خداوند شکنجه گاه را  به دانشگاه تبدیل کردم این اراده کمی نیست،  ضمن اینکه سلامتی خودم را حفظ کردم و وقت غصه خوردن نداشتم،  اواخر عراقی‌ها می‌گفتند این درس خوان  است و به من کاری نداشتند.در اردوگاه بچه ها از خاطراتشان زیاد تعریف می‌کردند  چرا که به این نتیجه رسیده بودیم افرادی که سرگرم هستند سالم ترند و با این سرگرمی‌ها روحیه خود را حفظ می‌کردیم.

سخت‌ترین خاطره سرهنگ جعفری از اسارت، مربوط به زمانی است که به خاطر کمک به یک هم‌ اسیر برای نوشتن شکایت، مورد شکنجه شدید قرار گرفت.

 جانباز  و آزاده ارتش گفت: سال پنجم یا ششم اسارت بود که زبان انگلیسی را خوب یاد گرفته بودم  صلیب سرخ برای  بازدید به اردوگاه آمد  یک جوان ارتشی که تازه به اسارت  در آمده بود  را آنقدر زده بودند که اما دلم برایش سوخت، ریسک کردم  یک نفر را گذاشتم  تا نگهبانی بدهد سر گرم ترجمه بوم که نگهبان عراقی ما را دید و  تهدید کرد.شب سرهنگ وطن پرست گفت امشب تو را شکنجه خواهند کرد، دو تا پنبه گلوله کرد در گوش هایم قرار داد چون وقتی دستها را می‌بستند نمی‌توانستی گوش هایت را بگیری آنها با دست محکم می‌زدند این باعث پارکی پرده گوش می‌شد خواب بودم مرا نیمه‌شب از خواب بیدار کردند گفتند غلامرضا عبدالله جعفری گفتم بله و بعد مرا به اتاق بازجویی بردند، دستان و چشمانم بسته بود. بعد که چشمانم را باز کردم داخل یک جای سوله مانند بودم پاهایم را بسته بودند 30 دقیقه مرا با کابل زدند می‌گفتند حالا ترجمه کن، اما بعداً فهمیدم آن شکایت هرگز ارسال نشد.

سرهنگ جعفری اظهارکرد: چهارشنبه بود تلویزیون روشن کردیم،دیدیم صدام آمد گفت با ایران توافق شده و از جمعه اسرا مبادله می شوند، از خوشحالی فریاد می‌زدیم که آزاد میشم، بچمو می‌بینم فقط عکس دخترم دیده بودم و از آن شب خواب نداشتم هر روز یک اتوبوس می‌آمد 40 نفر را سوار می‌کرد همین طوری از روی لیست اسامی را می‌خواند اما من  در میان اسرای آزاد شده نبودم تا 17 شب ادامه داشت. من خواب نداشتم منتظر بودم کی آزاد می‌شوم روز 17 بود که صلیب سرخ نام مرا خواند غلامرضا جعفری، پریدم هوا دستم را بلند کردم هنوز هم باور نداشتم که آزاد شده باشم زمانی مطمئن شدم که در آسمان ایران بودم.

وی عنوان کرد: سرانجام در سال 1369، پس از 3025 روز اسارت، به میهن بازگشتم. لحظه‌ای که هرگز فراموش نمی‌کنم. وقتی هواپیما از مرز ایران گذشت و جنگنده‌های خودی برای اسکورت آمدند، همه گریه می‌کردیم.

به مشهد که آمدم، دخترم  ابتدا مرا نمی‌شناخت، اما بعد 24 ساعت بدون وقفه در آغوشم بود. می‌ترسید دوباره من نباشم، خدا را همیشه شاکرم که به آغوش وطن برگشتم.

امروز سرهنگ جعفری با 70 سال سن، همچنان آماده دفاع از میهن است. او خاطرات خود را در کتابی با عنوان "در آرزوی آزادی" به رشته تحریر درآورده تا برای نسل جوان درس‌های این دوران سخت را به یادگار بگذارد. روایت سرهنگ جعفری از اسارت، داستان مقاومت، ایثار و پیروزی اراده انسان بر سخت‌ترین شرایط است. این خاطرات نه تنها بخشی از تاریخ دفاع مقدس کشورمان را تشکیل می‌دهد، بلکه درس‌هایی ارزشمند برای نسل‌های آینده در بر دارد.

 
نظرشما
پربازدیدها
آخرین اخبار