دکتر ایرج مزارعی، کارشناس روابط بین الملل: این تئوری که در زمان نیکسون رییس جمهور وقت آمریکا برای اولین بار مطرح شد، مبتنی بر اصول و چارچوبی ساده بود که بر اساس آن: به وجود آوردن این باور و گفتمان در میان رهبران شوروی سابق که رفتار آمریکا ممکن است سوداگر، غیرمنطقی، شدیداً متغیر و از چارچوب عقل و منطق بدور باشد.
در میان روسای جمهور امریکا از حدود ۵۰۰ ساله گذشته تا کنون نیکسون تنها رئیسجمهور آمریکا بود که مجبور به استعفا شد و طی دوران ریاستجمهوری با مسائل متعددی مثل بحران نفتی ۱۹۷۳ در پی جنگ اعراب و اسرائیل و رسوائی واترگیت مواجه شد. تئوری «مرد دیوانه» در دوران او مبتنی بر رویکردی ساده بود: به وجود آوردن این رویکرد و گفتمان و باور در میان رهبران شوروی سابق که رفتار آمریکا ممکن است غیرمنطقی و شدیداً متغیر باشد.
این تئوری بیان میکند که در این صورت، رهبران شوروی از بیم مقابله به مثل، دست به تحریک کشوری که در جنگ سرد با آن هستند نخواهند زد. این تئوری در زمان خود کارایی لازم برای اجرایی نمودن سیاست خارجی آمریکا را نشان داد و امروز این کشور با بازگشت "مرد دیوانه" در حال احیای این تئوری و پوست اندازی سیاسی و اقتصادی تازه ای با مدیریت ترامپ است. بر خلاف عنوان تئوری، نه نیکسون و نه ترامپ هیچکدام دیوانه و جاهل نیستند بلکه انها مجریان راهبردی هستند که به دنبال اعتلای منافع آمریکا در جامعه جهانی و تامین منافع این کشور در سطح جهانی در همه سطوح می باشند. ان چیزی که به نظر میاد به واقعیت بسیار نزدیک میباشد ما باید ترامپ را یک"اقتصاد دادن ریسکی" بنامیم که اولویت هایی در ذهن دارد و برای اجرای این اولویت ها حاضر به هرگونه تجاوز، رفتار خلاف حقوق بشر، قلدری، یک جانبه گرایی و سوداسری است.
چیزی که برای همه کشورهای جهان بویژه کشورهای اسلامی مبرهن و روشن است این است که منطق امروز دولت آمریکا هم به دنبال بیشترین سود در عرصه روابط بین الملل و ایجاد بازارهای جدید جهت فروش کالای خود میباشد و وقتی می بیند سقف و حداکثر تامین منافع او کوتاه و ناچیز است،از هر وسیله و ابزاری و فردی برای تامین آن بهره می گیرد و این چیزی است که دقیقا در قالب منطق و مکتب نئو لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی قابل طرح است.
به اعتقاد بنده مدل و انگاره ای که ریس جمهور فعلی آمریکا از آن تبعیت می کند،تفسیرگرایی مبتنی بر قلدری و ریسک پذیری و بی پروایی است.یعنی او با این تحلیل که می داند ، هر کنش و رفتار سیاسی او دارای واکنش جدی و تفاسیر متعدد در رفتار متقابل بین المللی است، دست به اقدامات نمادین و شکلی می زند تا از درون و از طریق آن سیاست راهبردی آمریکا و دکترین تزریق شده کاخ سفید که همان حداکثر منافع ملی است را تامین کند.
بررسی اجمالی تاریخ دیپلماسی امریکا این تفکر و اندیشه را اثبات کرده است که ساختار مهندسی شده سیاست خارجی در آمریکا فرایند محور و متکی به شخص و فرد خاصی نیست هر چند همواره از بی پروایی رهبران ناشناخته چون ترامپ دیوانه استقبال می کند و سیاست های دیکته شده و برنامه ریزی شده را از طریق آن ها به پیش می برد.
فلذا به نظر بنده پروژه تبدیل قدس به پایتخت اسراییل، پروژه ای جدید نیست و هفتاد سال است که توسط لابی صهیونیزم در آمریکا مطرح شده است که البته بنا به دلایل متعدد طرح آنها به این مدل و شکل ضروری نبوده است که امروز با گذر زمان و در نظر گرفتن تجمیع دلایل از سوی دستگاه وزارت خارجه آمریکا و ترامپ طرح آن به عنوان یک اصل اجتناب ناپذیر در سیاست خارجی آمریکا مطرح شده که بر اساس آن منافع آمریکا با مدل جدید تامین میشود.
بنابراین در یک بررسی اجمالی به این مهم میرسیم که اتفاقات دوران جنگ سرد و نزدیکی برخی سران عرب به بلوک غرب و همچنین رشد بنیادگرایی اسلامی در دوران پس از فروپاشی شوروی به منظور اجرایی شدن سیاست های آمریکا در خاورمیانه، مجال تبدیل قدس به پایتخت اسراییل را با تاخیر روبرو نموده بود و آمریکا و جهان منتظر ظهور رهبری بی پروا و سوداگر چون ترامپ بود تا جدال بلوک اسلامی با بلوک غربی را وارد مرحله نوین در سیاست بین الملل نماید و جهان را این چنین با تحولاتی جدید روبرو نماید.